سلام. 

از بس نیومدم و ننوشتم دیگه خودمو هم نمی شناسم اون قدر زمان تند میگذره که نمیدونم واقعا چی بگم. مثل پرش از منجنیق میمونه.

 

الان که مینویسم ساعت 2 و 20 دقیقه هست. همه جا ساکته فقط گهگاه صدای ماشینا تو خیابون میاد. همه خوابن. سکوت و آرامش شب رو دوست دارم. هیچ وقت این آرامش رو نمیشه توی روز تجربه کرد. دوست دارم ساعت ها بیدار بمونم و هیچ وقت نخوابم و از زندگی لذت ببرم.

 

 

گاهی  هم مثل بچه ها بهانه میگیرم و خسته میشم و منتطرم که همه چی تموم بشه.

زمان خیلی بی رحمه گاهی اونقدر تند میگذره و اونقدر تو کند هستی که بعد سال ها دست خالی نگاه میکنی به خودت و پوزخند میزنی به عمری که گذشت. الان بیشتر از هر لحظه ای که گذشته دارم افسوس میخورم. البته زندگی همش افسوس هست. 

یکی افسوس خوش نگذرونی هاش رو میخوره یکی افسوس درس نخوندناش. یکی افسوس کار نداشتنش همه ی ما افسوس نداشته هامونو می خورمی ولی غافلیم از داشته هامون. خدایا شکرت برای همه ی داشته ها 


مشخصات

آخرین جستجو ها